پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR در پنجمین قسمت از مجموعه چندرسانهای عبدصالح، خاطرهای از اولین روزهای بازگشت حضرت امام خمینی رحمهالله در سال ۱۳۵۷ به کشور و ماجرایی دربارهی انس ایشان با کلامالله مجید را منتشر کرد. عنوان این قسمت «انقلاب قرآن» است و بخشی از فایل صوتی خاطرهی رهبر انقلاب برای اولین بار پس از سی و سه سال در این برنامه منتشر میشود.
[صوت؛ دریافت فیلم]
با توجه به پهنای باند اینترنت خود، میتوانید این فیلم را با کیفیتهای مختلف زیر دریافت نمایید:
- کیفیت خوب و فرمت Mp4 و با حجم 30.6 MB
- کیفیت پایین و فرمت Flv و با حجم 20.3 MB
- مناسب برای تلفن همراه و فرمت 3gp و با حجم 12.5 MB
امام که آمده بودند ایران – سال ۵۷ – خب ما اوّل یک نظر امام را دیدیم، روزى که ایشان وارد شدند آنجا زیارت کردیم امام را بعد هم شب که آمدند مدرسهى رفاه یک نظر دیدیم، نزدیک هم نرفتم که مبادا مزاحمشان بشویم که همهى دورشان را گرفته بودند، مىبوسیدند، من گفتم، من یک نفر حداقل اذیت نکنم امام را، نرفتم،[گفتم] بعد مىرویم خدمت امام. فردا شبش بود ظاهراً، یا یکى دو شب بود که آن مدرسهى علوى بودند، فرستادند ما را خواستند، بنده و بقیهى برادرانى که عضو شوراى انقلاب بودیم ماها را خواستند. من وارد اتاق شدم، سر شب بود دیدم امام نشستند پشت قرآن دارند قرآن مىخوانند. حالا کِى است؟ دو سه روز بعد از ورود امام، آن روزهایى که شماها لابد یادتان هست در خیابان ایران و آن محوطهى اطراف چه خبر بود از جمعیت و ولولهى جمعیت. امام مراجعات به او شده، آمدهاند، رفتهاند. حالا غیر از اینکه مردم آمدهاند مراجعه کردند، افراد خصوصى، سیاستمداران، روحانیون، – نمىدانم – دوستان قدیمى، افراد متفرقه آمدند خدمت امام، یکى پیشنهاد کرده، یکى پرسیده، یکى چیزى گفته، مرتب مشغول بود امام. سرشب ایشان در این همه غوغا که حالا بعدش هم باز یک عدّهاى بخواهند ملاقات کنند، یک عدّهاى کار دارند، تا آخر شب باز امام کار داشت، در همهى این غوغاها بعد از نماز مغرب و عشا ایشان نشسته بودند در یک اتاق تنها انگار که در این دنیا هیچ خبرى نیست قرآن را باز کرده بودند، مشغول قرآن خواندن بودند. یعنى امام یک روز هم قرآن خواندن یادشان نمىرفت؛ مرتب قرآن مىخواند. ببینید این دل با قرآن آشناست که اینجورى است.
یکى از خاطرات خیلى جالب من، آن شب اوّلى است که امام وارد تهران شدند؛ یعنى روز دوازدهم بهمن – شب سیزدهم – شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیدهاید که امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى کردند، بعد با هلىکوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت کسى خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلىکوپتر، امام را در جایى که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مىخواسشت جایى بنشیند که جمعیت باشد، مردم مىریختند و اصلاً اجازه نمىدادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. مىخواستند دور امام را بگیرند.
من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود – همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید – آنجا در یک قسمت، کارهایى را که من عهدهدار بودم، انجام مىگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر مىکردیم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّهاى آنجا بودیم که کارهاى مربوط به خودمان را انجام مىدادیم.
آخر شب – حدود ساعت نهونیم، یا ده بود – همه خسته و کوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى که کار مىکردم، نشسته بودم و مشغول کارى بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایى از داخل حیاط مىآید – جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست – دیدم از آن حیاط، صداى گفتگویى مىآید؛ مثل اینکه کسى آمد، کسى رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مىآیند! براى من خیلى جالب و هیجانانگیز بود که بعد از سالها ایشان را مىبینم – پانزده سال بود، از وقتى که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم – فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد – شاید حدود بیست، سى نفر آدم، آنجا بودند – همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضیها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خستهاند.
براى ایشان در طبقه بالا اتاقى معیّن شده بود – که به نظرم تا همین سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ایام دوازده بهمن، گرامى مىدارند – به نحوى طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پاى پلهها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه مىکردیم. روى پلهها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمىآید که این بیست، سى نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روى پلهها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. بههرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.
البته فرداى آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است – نه مدرسه علوى شماره یک که همسایه رفاه است – و دیگر رفت و آمدها و کارها، همه آنجا بود. این خاطره به یادم مانده است.