حیدر قلی پور(همرزم ایشان):
برای سومین بار بود که به جبهه اعزام می شدم (سال 65) و این اعزام که از شهرستان خورموج به بوشهر بود با شور و اشتیاق خاصی همراه بود , یک شب را در ناحیه مقاومت استان سپری کردیم وهمراه با افرادی از همشهریان خودم که با هم آشنا بودیم شبی زیبا را به صبح رساندیم , گوئی که می خواستند دنیا را به ما تقدیم کنند .
روز موعود فرا رسید و فردای آن روز راهی ماهشهر و از آنجا به سوی مناطق جنگی حرکت نمودیم . پس از تشکیل گروهان و گردان وتیپ ما در یک دسته 9نفره از یک گروهان و در منطقه ای که کنار شوره زار باطلاقی خور عبدالله قرار داشت قرار گرفتیم . فاصله سنگرها از هم حدود 100 متر یا کمتر بود و در بین این سنگرها نیز سنگر کوچکی وجود داشت که حالت پشتیبانی را برای سنگرهای بزرگتر داشت و از آنجا می توانستیم دشمن را به راحتی ببینیم .به ما یک سنگر بزرگ 9 نفره رسید که ما بعد از تمیز کردن سنگر در آنجا مستقر شدیم . در آن هوای گرم تابستان در بهشت زمینی خود عشق می کردیم و سنگر برای ما همان قصرهای بهشتی بود که وعده آن داده شده است . علاوه برخواب و استراحت و غذا خوردن , جایگاهی برای عبادت و راز ونیاز و معراج آسمانی بسیجیان خمینی بود .زیارت های عاشورا , دعای کمیل و دعای توسل ها که حال وهوایی دیگر به سنگرمان می داد را هرگز فراموش نخواهیم کرد , انگار روز به روز سنگرمان نورانی تر می شد , دیگری دوستانی داشتیم از جنس بلور پاک مهربانی .
در یک روز آفتابی که هوا نسبتاً خوب بود برای بازدید از سنگرهایی که با سنگرمان فاصله زیادی هم داشت رفتیم یکی از بچه های روستای همجوار ما , به تنهایی در کنار یک سنگر نشسته و به من خیره شده بود , لبخندی زد و مرا صدا کرد چقدر زیبا و پر محبت خودم را به ایشان رساندم , دیدم شهید حسین قائدی می باشند , یکدیگر را در بغل گرفتیم , عاشقی که عشق به امام و جبهه او را از درس و مشق را رها کرده بود و به جبهه آمده بود , مرا به سنگر خود دعوت نمود سنگر کوچک ولی دلچسبی داشت . پس از ساعتی که کنار هم نشستیم گفتم : حسین جان اگر چه سنگرهایمان از هم دور است اما دلهایمان به هم نزدیک است بیا و با دوستان و همسنگری های من آشنا شو و با ایشان به سوی سنگرمان به راه افتادیم و گروه 9 نفره خودمان را به ایشان معرفی کردم و با هم پیمان دوستی بستیم و قرار گذاشتیم یک روز حسین به سنگر ما بیاید ویک روز هم ما به سنگر ایشان برویم .