پایگاه اطلاع‌رسانی روستای چارک
پایگاه اطلاع رسانی روستای چارک ، استان بوشهر ، شهرستان دشتی ، خورموج charak.ir

زندگی‌نامه شهید سید اسد الله ابطحی

شهید ابطحی که در سال 54 پدرش را از دست داده بود با مادرش زندگی می‌کرد و برادران اگر چه کمکهایی در حد وسع به آنها می‌کردند اما خود در تابستان کار می‌کرد تا بتواند در ماههای تحصیلی امرار معاش کند. به یاد دارم اولین روزهایی که یک دستگاه دوچرخه آبی رنگ 26 گرفته بود وی را در منزل مرحوم آیت الله حاج سید موسی ابطحی که عموی وی بود دیدم ابتدا نمی‌دانستم دوچرخه مال کیست سوال کردم گفتند متعلق به سید اسدالله است و همان آغازی بود همیشه بر ترک دوچرخه وی سوار باشم و همین دوچرخه برای او به اندازه خودرو می‌ارزید و هیچ وقت اتفاق نیافتاد که از آن سال ( 56 ) با خودرو یا موتور سیکلت از شهر خورموج تا روستای چارک بیاید ( 16 کیلومتر مسیر ) همیشه اوقاتی که عزم حرکت از خورموج به چارک و یا بالعکس را داشت مرکب وی همین دوچرخه بود و این امر باعث شده‌بود دیگران را نیز به انجام ورزش دوچرخه‌سواری تشویق و ترغیب نماید و به یاد دارم که عده‌ای از دوستان و بستگان نیز به تبعیت از وی دوچرخه تهیه کرده‌بودند و به اتفاق هم مسیر خورموج – چارک و بالعکس را طی می‌کردند.

در زمان اوج گیری انقلاب همراه و هم گام با مردم در خورموج در راهپیماییها شرکت می‌کرد به یاد دارم روزی را که جهت استماع سخنرانی آیت الله طاهری خرم آبادی در مدرسه علمیه به خورموج رفته‌بودم عصر همان روز راهپیمایی عظیمی از مدرسه علمیه تا مسجد دشتیها برگزار شد وی را در میان جمعیت تظاهرات کنندگان دیدم و من هم که سنم کم بود از درب منزل حضرت آیت الله ابطحی دویدم و خود را به او رسانیدم و دستش را گرفتم و با هم به راهپیمایی ادامه دادیم.

مادر شهید نقل می‌کرد شبها دیر موقع به منزل می‌آمد و وقتی سوال می‌کردم چرا دیر آمدی اظهار می‌داشت مشغول پخش اعلامیه‌های انقلاب و عکس امام بودم.

در تابستان 56 اقدام به دایر کردن کلاس قرآن نمود و تعداد زیادی شاگرد داشت و صحت قرائت وی عده زیادی موفق به یادگیری و ختم قرآن شدند.

 

با آغاز جنگ هر روز شهیدی و گلگون کفنی باز می‌گشت و شهید ابطحی نیز هر روز که می‌گذشت پریشان تر می‌شد زیرا برادران وی از روی خیر و صلاح و شاید هم علاقه برادری مانع او بودند و می‌گفتند اول دیپلم بگیر و بعد به جبهه برو.

اما تا کی و تا چه روزی؟ بالاخره مدرسه تمام شد. دقیقاً خرداد سال 1360 اولین اعزام شهید ابطحی به اتفاق شش نفر از بچه‌های روستا به جبهه عزیمت نمود شش روز آموزش سخت و فشرده را در یکی از پادگانهای شیراز گذراند سپس آنها را به پاوه و مرکز درگیری ضد انقلاب اعزام کردند و مدت سه ماه در جبهه بود و سپس مراجعت کرد اما این مراجعت او را به خانه و زندگی پایبند کند باز مراجعت به جبهه چرا که عاشق شده‌بود و سخت شیفته شهادت بود این بار در عملیات فتح المبین شرکت کرد.

و در مرحله سوم عزیمت وی به جبهه بود ، در عملیات بیت المقدس در منطقه عملیاتی زعن واقع در شمال شهر شوش کنار رود کرخه به شهادت می‌رسد.

خبر شهادت وی همه را متأثر کرد اما هیچ وقت باورم نمی‌شد که او از بین رفته‌باشد تا هنز او را در کنار خودم احساس می‌کنم.

قبل از شهادت مادرش خواب دید که یک درخت نخل که در حیاط داشتند از وسط سرنگون شد و صبح که از خواب بیدار شد گفت: اسد شهید شده است و این مادر در فراق فرزندش گریه نکرد وحتی وقتی از وی خواستند که بیا و با فرزندت خداحافظی کن ( در سرد خانه ) گفت نمی‌خواهم او را بینم می‌ترسم از خود بی‌اختیار شوم و به سر و صورت بزنم و اجرم ضایع شود.

شهید ابطحی به نقل از همراهانش می‌گویند در لحظه شهادت تشنه بود و با ذکر یا حسین ویا مهدی و یا الله به دیدار حق شتافت و در صحنه نبرد شربت شهادت نوشید و کفن او لباس خاکی بسیجی وی و چفیه‌ای در گردن بود.

روزی که فردای آن روز عازم جبهه بود ( مرحله آخر ) شلوار بسیجی تکاوری پوشیده‌بود و به شوخی گفت فلانی ( بنده که سنم کم بود) می‌آیی برویم جبهه و من نیز این حرکت را که می‌دیدم شوق جبهه در من بیشتر رسوخ می‌کرد و شاید بگویم مرا می‌سوزاند.

پاسخ دادن

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.